my heart.......................
دختری در...........................
درباره وبلاگ


بار الها کمکم کن در تنهایی در غمگینی من هستم دختری در................ خوش اومدید امیدوارم خوشتون بیاد ............

پيوندها
haniye jojo
yegane joonam
sasan
saba joon
gigar tala
fati joon
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان my heart...................... . و آدرس blowgirl.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 19622
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
sepide

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : sepide

 

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد !

دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند…

زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است….

هیچ گاه زود قضاوت نکنید

 
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : sepide

ناشناس : سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟
دختر :بله ،شما؟
ناشناس : من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم !!


شماره ناشناس بعدی :


ناشناس : دوست پسر داری؟
دختر : نه نه اصلا
ناشناس : من دوست پسرتم ... واقعا که ...
دختر : عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!!
ناشناس : خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو....!



 
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : sepide

 

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.

نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.

رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.

در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد.

دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند.

دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد.

مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:"تو شیطان هستی!"

ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"

" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم.

چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !

از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !

به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !

به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !

از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !

حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"

شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.

مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

 
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : sepide

 

سه میهمان ناخوانده ...

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.

زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟

زن گفت: نه.

آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.

مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.

.......بقیشو تو ادامه مطلب بخون عزیزم................ 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : sepide

روشنی را به چشمانت هدیه می کنم و

گرمای وجود عشق را برای مهربانی تو بکنار

می گذارم...... ارزوی مهربانی و زیبایی را برای ستا ره های

پر فروغ اسمانت میکنم...دست هایت را برای برگه ی نوشتن

فرا می خوانم .....چشمانت را برای دیدنت لحظه های انتظار

در دفتر زندگی رسم می کنم....

 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:48 :: نويسنده : sepide

زمان:

بر انان که در انتظارند بسیار اهسته می گذرد.

و بر انان که هراسانند با شتاب.

و بر انان که غصه دارند بس دراز است.

و بر انان که شادند و خرم بش کوتاه.

اما برای انان که عاشقند زمان بی پایان است.........

 
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 20:27 :: نويسنده : sepide

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 


 

 

 

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

 

 
 
 
 
 
 
 

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .

 

 

 

 

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

 

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

 

 

 



این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
 
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.

 

چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌ آقا شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می داد، حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی‌ می‌بنده. ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم کوسه هم پینوکیو که دروغ می گفت.

فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند وگذاشتند شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سر ما را نبرد.

ما نتیجه می گیریم : که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم


 

 

 

 

 



مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

 

 


روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

 

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»


صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.


مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»


 
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 19:53 :: نويسنده : sepide

 

روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می‌کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟
خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی‌دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.
کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می‌ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می‌شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می‌خورد که نمی‌تواند کفش را بخرد. 

کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می‌کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه‌ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی‌اش را به بازار کالا‌های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..



 
 
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 15:54 :: نويسنده : sepide

 

حالا که دوریم از هم چطوری خوبی یا نه؟

 

حالا که دوریم از هم چطوری خوبی یا نه؟

حالا که دوریم از هم چطوری خوبی یا نه؟
منکه دوس داشتم تو همیشه بودی کنارم
زمونه نذاشت قدم بزنیم زیر بارون
خیلی آروم دلم واست بخونه خانوم
عزیزم بعد تو شونم جای هیشکی نیس
الان گوشه ی عکست روبان مشکی نیس
خانومی تو همیشه تو قلبم زنده می مونی
هــــِــــی واسه اون صدات دل تنگه میدونی
بهت گفته بودم که زندگیم بی کم و کاس نیس
ولت کردم بدونی حرفای پشتم راست نیس
من تو رو نه واسه پولت میخواستم نه کلاست
نه هوس بود نه واسه شوخی و لاست
بدون در آمد من از راه ریش نیست
تورو خواستن داشتن رویایی بیش نیست
دلم می گه ما هم طبقه ی شما هم نیستیم
تو که می دونی ما مال شمال شهر نیستیم
الان تو همش خاطره ای واسه من
یه بار نشد که خوش بشینه تاس من
بین خواسته هام تو آرزوی محالی
از این به بعد دیگه تو خواب و خیالی



خانومی گریه نکن ببین خونه دلم
ببین داره واسه تو می خونه دلم
چیه چیزی میخوای بگی جون دلم؟
میخوای بگی دوسم داری می دونه دلم
خانومی گریه نکن ببین خونه دلم
ببین داره واسه تو می خونه دلم
چیه چیزی می خوای بگی جون دلم؟
 میخوای بگی دوسم داری می دونه دلم

 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 15:45 :: نويسنده : sepide

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.,,,,



ادامه مطلب ...