my heart.......................
دختری در...........................
درباره وبلاگ


بار الها کمکم کن در تنهایی در غمگینی من هستم دختری در................ خوش اومدید امیدوارم خوشتون بیاد ............

پيوندها
haniye jojo
yegane joonam
sasan
saba joon
gigar tala
fati joon
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان my heart...................... . و آدرس blowgirl.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 69
بازدید کل : 19623
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
sepide

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : sepide

 

ظهر یك روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه ای را دید كه نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ی داخل آن را خواند:
>>
امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات كنم. "با عشق، خدا"
امیلی همان طور كه با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا می خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمی نبود. در همین فكر ها بود كه ناگهان كابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، كه چیزی برای پذیرایی ندارم
پس نگاهی به كیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یك قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید كه از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امكان دارد به ما كمكی كنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.
همانطور كه مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می كنم صبر كنید"
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد كتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برایش دعا كرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یك لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور كه در را باز می كرد، پاكت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز كرد:
امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و كت زیبایت متشكرم ،
"
با عشق ، خدا"



 

 
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:5 :: نويسنده : sepide

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. 


و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟


 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:12 :: نويسنده : sepide

در اين تصوير چند صورت مي بينيد؟اینو دیدم خوشم اومد گفتم شما هم ببینید...

 

 

 



گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:7 :: نويسنده : sepide

اسـرار شگفـت انگیـز مثـلث بـــرمـــودا !

Bermuda Triangle



در اقیانوس اطلس، منطقه ای شگفت انگیز وجود دارد که تاکنون، تعداد زیادی از هواپیماها و کشتی ها، بی آنکه نشانه ای از خود برجای گذارند، به طرز اسرارآمیزی در آنجا ناپدید شده اند. این منطقه مرگبار که اصطلاحا "مثلث برمودا" یا "مثلث شیطان" نامیده می شود، از شمال به جزیره "برمودا" از باختر به "فلوریدا" و از سوی خاور به نقطه ای از اقیانوس اطلس محدود میشود. حوادث شگفت انگیزی که در این نقطه از عالم اتفاق افتاده، دانشمندان را بر آن داشته است تا در "مثلث برمودا" به مطالعه و کاوش بپردازند و در رابطه با این حوادث، نظریات گوناگون ارائه دهند، ولی این کوشش ها، تا کنون کمکی به حل معما نکرده است.


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org




ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:32 :: نويسنده : sepide

 

خـوشحالی یک وضعیت خاص ذهـنـی اسـت. هـر فـردی درزنـدگی خـود روزهـایی را تجربه نموده که برایش خوشایندنبوده است. اما ناخرسندی مزمن میتواند سلامتی، شغل و روابط شما را تحت تاثیر قرار دهد.بجزهـرگونه مشکـلات پزشکی یا افسردگی های بلندمـدت که نیازمند تجویزهای طبی و مساعدت حرفه ای می باشند، می توانـیـد مـیزان خوشحالی خود را کنترل نمایید.




ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:31 :: نويسنده : sepide

 

برترین ها: چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند.

روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به این صورت که سر و رو شون رو کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند.

سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندویک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچرمیشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش واین بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این ۴ نفرازطرف استاد برگزار بشه،

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند

استاد عنوان می کنه بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

۱ ) نام و نام خانوادگی؟ ۲ نمره

۲ ) کدام لاستیک پنچر شده بود؟ ۱۸ نمره

الف) لاستیک سمت راست جلو
ب) لاستیک سمت چپ جلو
ج) لاستیک سمت راست عقب
د) لاستیک سمت چپ عقب

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:29 :: نويسنده : sepide

 

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : sepide

 

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : sepide

این دختر کوچولو که تنها شش ماه دارد به راحتی صحبت می‌کند، هنگام گرسنگی از مادرش تقاضای شیر کرده و حتی می‌تواند آهنگ بنوازد و او نابغه است. ایزابلا اونیشیک، نوزاد انگلیسی تباری است که از بدو تولد با نوزادان دیگر تفاوت داشت.

مادر او می‌گوید: ایزابلا وقتی به دنیا آمد با نوزادان دیگر در بیمارستان فرق داشت و نگاهش عاقلانه و معنا دار بود، به همین نسبت وقتی چند روز از تولدش گذشت با صدایی نامفهوم اما معنا دار می‌گفت «ما» و در واقع به من و همسرم می‌فهماند که شیر می‌خواهد، و الان که او شش ماهه است با صدایی رسا می‌گوید: مادر، من شیر می‌خواهم.

وقتی اولین بار سخنی از او شنیدیم باورمان نمی‌شد که دختر ۳ ماهه ما بتواند به این شیوایی سخن بگوید اما الان که سه ماه از آن زمان گذشته، می‌تواند خوذش به دستشویی برود، به آسانی راه رفته و از همه عجیب‌تر اینکه آهنگ مورد علاقه من که موتسارت آن را نواخته، به راحتی با پیانو بنوازد. پدرش که ۴۵ سال سن دارد می‌گوید: من همیشه در رویا‌هایم دخترم را جزو نوابغ به حساب می‌آوردم اما باورم نمی‌شد که روزی این روبا به واقعیت بپیوندد.

من و همسرم در زمان بارداری وی، هیچ اقدام خاصی نکردیم تا در اثر آن فرزندمان با هوش شود، تنها تغذیه سالم در آن دوران به همسرم کمک می‌کرد. اما نکته جالب این است که او در طی دوران بارداری‌اش گاهی نیز به آهنگ‌های گوش می‌کرد و آن آهنگی را که از همه بیشتر دوست داشت، الان دخترم برایش می‌نوازد!!

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : sepide

 

این دختر ۱۸ساله هندی رکورد کوتاه قدترین دختر جهان با قد ۶۱٫۹۵ را دارد

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : sepide

 

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد !

دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند…

زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است….

هیچ گاه زود قضاوت نکنید

 
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : sepide

ناشناس : سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟
دختر :بله ،شما؟
ناشناس : من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم !!


شماره ناشناس بعدی :


ناشناس : دوست پسر داری؟
دختر : نه نه اصلا
ناشناس : من دوست پسرتم ... واقعا که ...
دختر : عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!!
ناشناس : خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو....!



 
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : sepide

 

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.

نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.

رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.

در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد.

دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند.

دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد.

مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:"تو شیطان هستی!"

ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"

" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم.

چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !

از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !

به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !

به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !

از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !

حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"

شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.

مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

 
چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : sepide

 

سه میهمان ناخوانده ...

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.

زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟

زن گفت: نه.

آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.

مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.

.......بقیشو تو ادامه مطلب بخون عزیزم................ 



ادامه مطلب ...
 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : sepide

روشنی را به چشمانت هدیه می کنم و

گرمای وجود عشق را برای مهربانی تو بکنار

می گذارم...... ارزوی مهربانی و زیبایی را برای ستا ره های

پر فروغ اسمانت میکنم...دست هایت را برای برگه ی نوشتن

فرا می خوانم .....چشمانت را برای دیدنت لحظه های انتظار

در دفتر زندگی رسم می کنم....

 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:48 :: نويسنده : sepide

زمان:

بر انان که در انتظارند بسیار اهسته می گذرد.

و بر انان که هراسانند با شتاب.

و بر انان که غصه دارند بس دراز است.

و بر انان که شادند و خرم بش کوتاه.

اما برای انان که عاشقند زمان بی پایان است.........